۱ مرداد ۱۳۸۷

نامه ای به فرشته تنها

شاید صدها بار برایت نوشته ام و بعد نوشته را بباد سپرده ام تا در گذر نسیم بوی درد مرا از اعماق وجودم حس کنی।شاید صدها بار برای تو و خودم گریسته ام و بر گذر ایامی که میبایست به لطف و مهربانی طی میگردید اما به تاراج حماقتها رفت افسوس خورده ام।شاید صدها بار دل و قلبم را ملامت کرده ام که چرا نتوانستم حق رفاقت تو را آنگونه که باید بجای آورم।کاش میتوانستم از تو عذرخواهی کنم ।کاش میتوانستم از تو معذرت خواهی کنم।کاش میتوانستم بگویم که تو را صادقانه و صمیمانه دوست دارم حتی بیشتر از روزهای نخست که با هم بودیم............

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

الهی بامید تو

همیشه به عدد چهل به گونه ای خاص می اندیشیدم।چهل عدد عادی نبوده و نیست।پیامبر گرامی اسلام در این سن به پیامبری مبعوث شدند।گویی تولد یافتند।همه چیز از نو آغاز شد و اول هر کلام بسم اله بود।من اکنون به سن چهل رسیده ام।آیا من نیز تولد دوباره یافته ام و یا در مسیری میروم که تاکنون در آن بوده ام؟ من هنوز متولد نشده ام।چون هنوز به خودم که مینگرم خودم را می بینم।هنوز که به اعمالم نگاه می کنم ناامیدم।هنوز که به روحم نگاه می کنم روحی خسته و دردآلود را نظاره می کنم।آیا روزی فرا خواهد رسید که وقتی به خودم نگاه می کنم فقط خدا را ببینم؟ آیا روزی خواهد رسید که وقتی به اعمالم بنگرم خجالت زده نشوم؟ آیا روزی را خواهم دید که روحم در باغ سبز عشق خدا در پرواز باشد؟
همه از آنچه میگویم از لطف و رحمت خدا به دور نیست و خدا خود میداند که تنها به رحمت بیکران او امیدوارم و نه ذره ای به خویش।

۲۳ اسفند ۱۳۸۶

آقا سلام

آقا سلام!
میدانم تو بر بالای بالایی و مرا می بینی
من در آخر زمین در میان دل آلوده خویش
در حال غرقم و دلم از یاد تو جا مانده
دوست دارم نامه ای برایت بنویسم
و برایت بفرستم ولی به کجا ؟
می نویسم و میدانم که آنرا خواهی دید
یادم آمد بر دلم خواهم نوشت
و تو راز دل من را روزی خواهی دید
یک نامه پر از حرفهاي درد
يك نامه از كسي كه عاشق شماست ...
نه زیاده گویی نکنم دوستدار شماست
يك نامه از بلندي دلم كه پست شد
يك نامه از دلم كه دچار شكست شد
اين نامه شکایت نيست شرح ماتم است
میدانم از ذره توشتم ولی میدانی وضعیت واقعا بد است
بعد از شما غبار بر آيينه‌ها نشست
شيطان دوباره آمد و جاي خدا نشست
پرپر شدند در دل طوفاني از بدي
گلهاي روسپيد هميشه محم‍ّدي!
آمد به شهر ، فاجعه اسلام راحتي!!
انسان منهدم‌ شده، قرآن زينتي
خورشيد م‍ُرد و شام تباهي دراز شد
بر روي دشمنان در اين قلعه باز شد
در كسوت قديمي آزادي زنان
تبليغ پشت پرده شهوت م‍ُجاز شد
در كار حق مداخله كرديم، بد نبود
نان و شرف معامله كرديم، بد نبود!
كم ‌كم اصول دين خداوند مال و پول شد
هر كس كه پول داشت نمازش قبول شد!!
حرف خدا و دين محم‍ّد ز ياد رفت
آري! تمام غيرت ياران به باد رفت
مسجد تهي و شهر پر از جنب و جوش شد
حتي بهشت خدا نيز خريد و فروش شد
راه خدا به جانب ناحق كشيده شد
كم‌ كم دروغ مصلحتي ! آفريده شد
تخم ريا ميان دل ما جوانه زد
و مصلحت به گ‍ُرده دين تازيانه زد
هر لقمه حرام شده سيرمان كرد
سفره‌هاي كفر نمك‌ گيرمان کرد
خلاصه مي‌كنم آقا : ما عوض شديم!
آقا ببین نامه‌ام مملو از غم است
آقا خلاصه مي‌كنم : اينجا جهن‍ّم است
يك ‌بار ديگر از غم انسان طلوع كن
از عمق استغاثه ياران طلوع كن
يا از خدا عذاب زمين را طلب نما
يا اينكه مثل رحمت باران طلوع كن
دنياي ما اگرچه گرفتار آمدست
اما هنوز تشنه نام محم‍ّدست
در انتهاي نامه خيسم سلام
بر؛نام بزرگوار و نجيب پيامبر.....
یا علي

۲۰ اسفند ۱۳۸۶

بر سر دار

در اين كشاكس دائم مصلحت و جنون
در اين وانفساي حق و باطل
در اين ميدان جهاد اكبر
خدايا آيا مرا درمي يابي و يا رهايم ساخته اي ؟
منم منصور كه بايد بر سر دار ميشدم
و اينك بر دار مكافات عمل خويشم
بعد از آنكه هدايت شدم گمراه ميشوم؟
پروردگارا تو همه را ميداني نجاتم بده

۱۷ بهمن ۱۳۸۶

اگر...








اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود


اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی



اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند


اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم


اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم


اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد


اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم





اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند


اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،


اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید





اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود

اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم